پادشاه بزرگ یونان، الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید. با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چ... ادامه متن

در یک شرکت بزرگ که وسایل آرایشی بسیار معتبری تولید می شد، یک مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد: شکایتی از سوی یکی از مشتریان به کمپانی رسید. او  اظهار داشته بود که  هنگام خرید یک بسته صابون  مت... ادامه متن

  مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشـی خارج شد، دختری را دید که روی جـدول خیابان نشستـه بود و... ادامه متن

  تـــــابلو … نقاش را پـــر آوازه کرد ! شعــــر شاعـــر به تیراژهای چند هزار تایی رسید ! و کارگردان … اسکار را محکم در دستانش میـــــفشارد ! . . . . ولی … هنــــــــو... ادامه متن

روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.  ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.  بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودک... ادامه متن

  من مسافرم جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد. جهانگرد پرسید: لو... ادامه متن

  دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش… بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم... ادامه متن

  ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت... ادامه متن

  پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم، سالهای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم…می دونستیم بچه... ادامه متن

  پسر کوچولو به مادر خود گفت : مادر داری به کجا می روی؟ مادر گفت:عزیزم خانم دکتر معروفی که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را بب... ادامه متن