کلاس اول یزد بودم سال۱۳۴۰، وسطای سال اومدیم تهران یه مدرسه اسمم را نوشتند شهرستانی بودم، لهجه غلیظ یزدی و گیج از شهری غریب ما کتابمان دارا آذر بود ولی تهران آب بابا معظلی بود برای من، هیچی ن... ادامه متن
چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا” رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سرکلاس و شروع کرد به د... ادامه متن
فیلسوفی همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در یک جنگل بودند و درباره ی اهمیت ملاقات های غیرمنتظره گفتگو می کردند . بر طبق گفته های ” استاد ” تمامی چیز هایی که در مقابل ما قرار دار... ادامه متن
روزی بزرگی از کنار قصر پادشاه گذر می کرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و به سرعت به نگهبانانش دستور داد تا او را به قصر آورند. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموز... ادامه متن
روزی یکی از بزرگان معرفت در مسجدی سخنرانی داشت مردم از تمام اطراف روستاها و شهرها آمده بودند، جای نشستن نبود و بعضی ها در بیرون نشسته بودند. پس شاگرد او گفت شما را به خدا از آنجا که هستید یک... ادامه متن
شب سردی بود. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه می خریدن. شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها می گذاشت و انعام می گرفت. پیرزن باخودش فکر می کرد چی می... ادامه متن
آقای نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت یکی از دوستانش را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند. موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند، قبل از ورود، نجار چند... ادامه متن
پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معم... ادامه متن
پدر روزنامه می خواند ، اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد . حوصله ی پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را که نقشه ی جهان را نمایش می داد جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد و گفت: بیا کاری برایت دار... ادامه متن