به فروشگاه ساعتی در میدان رفته بودم فروشگاهی که اجناس لوکسی داشت و معلوم بود، هر کسی نمیتواند وارد آن شده و خرید کند. شرکتی که من در آن کار میکردم در کنار همان میدان بود و هر روز از جلوی ا... ادامه متن
گاهی وقتها بعضی از آدم¬هایی که با رفتارشان خود را یک سر و گردن از دیگران بالاتر و مهمتر میبینند در ارتباطشان با دیگران به¬جای خرسندی نتیجه عکس میگیرند. خصوصاً در ارتباط با فردی که برای ز... ادامه متن
از وقتی که به ایران برگشتم نمیدانم چرا دوست و آشنا و فامیل و همسایه و … تا این حد نسبت به من علاقهمند شدند و هر روز به یک بهانهای سرک میکشند تا بفهمند چرا تازه عروسی مثل من با آن ه... ادامه متن
ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺷﯿﺦ ﺟﻨﯿﺪ ﺑﻐﺪﺍﺩﯼ، ﺑﻪ ﻋﺰﻡ ﺳﯿﺮ، ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﻋﻘﺐ ﺍﻭ. ﺷﯿﺦ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﺑﻬﻠﻮﻝ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ. ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺍﻭ ﻣﺮﺩﯼ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ. ﮔﻔﺖ: ﺍﻭ ﺭﺍ ﻃﻠﺐ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﻭ ﮐﺎﺭ ﺍﺳﺖ. ﭘﺲ ﺗﻔﺤﺺ ﮐﺮﺩ... ادامه متن
ارگانی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را به تصویر بکشد. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها ، تصاویری بودند از خورشید به هنگام غروب ، رودها... ادامه متن
مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست. سقراط به او گفت، “فردا به کنار نهر آب بیا تا راز موفّقیت را به تو بگویم.” صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت. سقراط از او خو... ادامه متن
روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده. بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرئه ای آب دهند که خود... ادامه متن
شیوانا با شاگردش از راهی میگذشت. در مسیر حرکت خود، مرد کالسکهرانی را دید که دو پسر نوجوانش را با سروصدای بلند دعوا میکرد. پسربچهها هم هاجوواج به پدر و عابران خیره شده بودند و از ترس، ب... ادامه متن
حرکت به جلو ابوسعید ابوالخیر در مسجدی سخنرانی داشت مردم از تمام اطراف روستاها و شهرها آمده بودند، جای نشستن نبود و بعضی ها در بیرون نشسته بودند. پس شاگرد ابوسعید گفت شما را به خدا از آنجا که... ادامه متن