از وقتی که به ایران برگشتم نمیدانم چرا دوست و آشنا و فامیل و همسایه و … تا این حد نسبت به من علاقهمند شدند و هر روز به یک بهانهای سرک میکشند تا بفهمند چرا تازه عروسی مثل من با آن همه ادعا، نرفته به جای اولش برگشته و چرا طلاق گرفته. آنهم از کسی که شاید خیلی از دخترهای خوشخیالی مثل من آرزوی همسریاش را داشتند؛ اما این را نمیدانند که چه اندازه سخت است انسان بهای خامی و سطحینگری خودش را به قیمت از بین رفتن امیدها و آرزوهایش بپردازد و واقعیتهای تلخی را در شروع زندگی تجربه کند.
من و برادرم در رفاه کامل بزرگ شده بودیم و پدر و مادرمان چه آیندهای برایمان ترسیم کرده بودند، بخصوص برای من که بیستودوساله بودم و به گفته دیگران بسیار زیبا. آنها فکر میکردند با سفر به خارج از کشور و تحصیل در یکی از دانشگاههای معتبر آنجا و درنهایت یک ازدواج با شرایط عالی، آیندهام را تضمین مینماید.
خوب طبیعی است که هر فردی برای زندگی خود طرح و برنامهای پیشبینی نماید و برنامهریزیهای زندگی خود را در همان جهت انجام دهد و در بسیاری از اوقات هم چنانچه در اجرای آن با دید باز عمل کند به مقصد برسد؛ و الا با چشم بسته عمل کردن و اعتماد بیجا نمودن چنان ضربه جبرانناپذیر خواهد خورد که تا ابد جراحت آن در روح باقی خواهد ماند.
در آن سن با موقعیتهای خوبی که برای ازدواج داشتم، انصافاً اگر عشق خارج رفتن را نداشتم میتوانستم صاحب یک زندگی آرام و بیدغدغهای باشم؛ اما ازآنجاییکه به نظر پدر و مادر و بعدش هم خودم تافته جدا بافتهای بودم (اینطور فکر میکردم!) هیچکدام از خواستگارانم را در سطح خودم نمیدیدم که افتخار همسریم را به ایشان بدهم! این بود که اینقدر صبر کردم تا یک آقایی از آنطرف دنیا که دکتر هم بود سروکلهاش پیدا شد. او که چهل ساله بود و دنبال یک دختر آفتاب مهتاب ندیده و خوشگلی مثل من بود، از این موقعیت استفاده کرد و از من خواستگاری نمود؛ و من که آنقدر هول شده و فکر کردم وی، از فرانسه وارد شده تا تمام آرزوهای من را برآورده کند زود قبول کردم. تفاوت سن ما با همدیگر برای خیلی از دوستانم که با طرز فکر من در انتخاب همسر آشنا بودند تعجبآور بود؛ اما من به این فاصله بیست ساله اهمیتی نمیدادم.
بهروز که هم دکتر بود، هم از پاریس آمده و ضمناً خانوادهاش از متمولین شهر بودند و از همه مهمتر اینکه قرار بود با هم به پاریس برگردیم، خیلی خوشحال بودم. عروسی مجللی برگزار شد و من با لباسی که دنبالهاش چند متر روی زمین کشیده میشد در آن شب رؤیایی عروس شدم.
ماهعسل را رفتیم شمال و همهچیز عالی بود. یک ماه باهم بودیم و قرار شد که بهروز به پاریس برگردد و کار من را از آنطرف روبهراه کند تا بتوانم بروم و مقیم شوم. دو سه ماهی طول کشید تا همه این برنامهها آماده شد و من عازم پاریس شدم. وقتی وارد شدم در فرودگاه بهروز منتظرم بود.
با یکدیگر به خانه رفتیم. برخلاف تصور من خانه او یک آپارتمان کوچک با اسباب و اثاثیهای رنگ و رو رفته و قدیمی بود که حقیقتش اول کار خیلی تو ذوقم خورد، اما پیش خود گفتم:
– خوب زندگی مجردیِ و بیسلیقگی، بعداً حتماً خانه عوض می¬شود و مبلمان¬اش را هم تغییر می¬دهم.
– دو سه روزی بیشتر نگذشته بود که صبح روز یکشنبه زنگ در را زدند. تعجب کردم چون شنیده بودم که معمولاً مردم صبحهای یکشنبه زیاد مزاحم هم دیگر نمیشوند. بهروز رفت در را باز کرد ناگهان سروصدای دادوبیداد در راهرو پیچید. از جا بلند شدم و رفتم به راهرو ببینم چه خبر شده، بهروز را دیدم که با زن مو بوری در حال حرف زدن است. نمیفهمیدم چه میگفتند. چون هنوز بهدرستی زبان یاد نگرفته بودم؛ اما پیدا بود سر یک موضوعی با هم بگومگو داشتند و بهروز سعی میکرد از ورود او جلوگیری کند؛ اما آن زن اصرار داشت وارد منزل بشود. یکلحظه بهروز برگشت و مرا که پشت سر او ایستاده بودم دید. احساس کردم دستپاچه شد.
– پرسیدم چی شده؟ این زن کیه؟ گفت:
– این زن همسایه است و هرچند وقت یکبار سر موضوعی بهانه میگیره و میاد اینجا سروصدا راه میندازه.
نگاهی به او انداختم به نظر نمیآمد که موضوع فقط همسایگی باشد، چون آرایش و طرز لباس پوشیدن او صبح روز تعطیل آنهم در منزل بهروز سؤالبرانگیز بود. او تا مرا دید نگاه غضبآلودی به سرتاپای من انداخت، آن چنانکه ترس برم داشت. خلاصه نمیدانم با چه ترفندی بهروز او را روانه کرد و در را بست. پرسیدم:
– چی به او گفتی که رفت؟ گفت:
– هیچ چی گفتم خسارت هر چی باشه میدم اونم راضی شد و رفت. پرسیدم:
– خسارت بابت چی؟ بهروز که به لکنت افتاده بود گفت:
– همین بهانهای که گرفته بود دیگه… بگذریم بابا حالا صبحانه چی داریم بخوریم؟
من در آن لحظه چیزی نگفتم و موضوع را پی¬گیری نکردم. روز بعد با فکر اینکه زندگی عادیم را باید در این مملکت زودتر شروع کنم، برای ثبتنام کلاس زبان به آدرسی که بهروز داده بود رفتم و از همان ساعت سر کلاس نشستم و شروع به یادگیری کردم. از آنجایی که در مدت انتظارم برای درست شدن کار اقامتم در فرانسه، در تهران یکترم به کلاس زبان رفته بودم، پیشرفت سریعی کردم و تقریباً بعد از یک ماه گفتگوهای روزمره را بهخوبی میفهمیدم. یک روز بهمحض اینکه به منزل رسیدم و کلید را در قفل در چرخاندم، متوجه شدم در منزل قبلاً بازشده، بااحتیاط وارد خانه شدم. دیدم همان زن در منزل روی مبل نشسته و مشغول تماشای تلویزیون است. ترسیدم اما در همان حال با تندی به او گفتم:
– به چه حقی وارد منزل من شدی؟ با تمسخر خندهای کرد و گفت:
– خانه تو؟ این تویی که وارد منزل من شدی. گفتم:
– یعنی چی الآن به پلیس خبر میدم، در حال رفتن به طرف تلفن بودم که گفت:
– زحمت نکش پلیس اگه بیاد تو رو بیرون می¬کنه نه من رو. چون این منم که زن بهروزم، تو رو نمیدونم کی هستی که آمدی و مزاحم زندگی ما شدی!
بهمجرد شنیدن این حرف انگار خانه دور سرم چرخید و دیگر نفهمیدم چه شد. یکباره به خود آمدم که دیدم روی تخت بیمارستان هستم و بهروز بالای سرم ایستاده. تا چشمم به او افتاد شروع کردم به فریاد زدن و گفتم:
– دیگه نمیخوام ببینمت تو قبلاً ازدواجکرده بودی و باز اومدی سراغ یک نفر دیگه؟ بهروز گفت: زن کیه این حرفها چیه! گفتم:
– آخه چطور دلت اومد منو بدبخت کنی. هرچه بهروز انکار می¬کرد من بیشتر مطمئن میشدم که دروغ میگوید. دیگر حتی صدایش رو نمیخواستم بشنوم. از پرستار خواستم من را مرخص کند. بعد بهسرعت از بیمارستان بیرون آمده و به منزل رفتم. وقتی چمدانم را بستم، به خیابان رفته و با تاکسی خود را به فرودگاه رساندم. بهروز به دنبالم آمد، التماس میکرد بمانم تا توضیح بدهد، اما به او گفتم:
– تو فقط یکراه داری و اون هم اینه که بریم دادگاه و ثابت کنی که همسر نداری.
او که در مقابل این شرط خود را خلع سلاح میدید و فهمید بدجوری گیر کرده ناچار سرش را پائین انداخت و اقرار کرد قبلاً ازدواج نموده است، اما چون پدر و مادرش از آن اطلاعی نداشتند و او هم جرأت گفتن موضوع را به آنها نداشته، برای خوشحالی ایشان اقدام به ازدواج با من نموده…
احساس کردم قربانی شدم. نهتنها قربانی دروغ و نیرنگ بهروز، بلکه قربانی ندانمکاری و ظاهربینی خودم و والدینم، به ازدواجی تن دادم که هیچ عقل سلیمی آن را تأیید نمیکرد. با خشم وصفناپذیری به تاکسی دستور حرکت دادم و به طرف فرودگاه رفتم. بلیط هواپیما را گرفته و چند ساعت بعد بهطرف تهران پرواز نمودم. از پاریس تا تهران را گریستم. قلبم از بیفکری خودم به درد آمده بود و از اینکه یک آرزوی واهی سرنوشتم را تیرهوتار کرده بود غم و اندوه زیادی وجودم را فراگرفته بود. با رسیدن من به تهران، موضوع برگشت من سوژه داغ روز شد. پدر و مادر بهروز به خاطر حفظ آبروی خودشان برگشت من رو بهانهای برای دلتنگی من عنوان نمودند.
درهرصورت دست آورد این جریان تجربهای بود همراه با دلشکستگی و عدم اطمینان؛ اما تجربهای که معیارهای عمیقتری در زندگی برای من به وجود آورد؛ و پنجرههای متعددی در مقابل دیدگانم گشود.
نکاتی پیرامون داستان پنجره
ازدواج امر مقدسی است و یکی از دلایل تقدس آن این است که تشکیل خانواده و پیدایش اولاد، جهت تداوم نسل بشر در کره خاکی امری ضروری به شمار میآید، لذا ازدواج در اغلب فرهنگها یا در چارچوب نظم و قانون مدنی و یا طبق احکام دینی صورت گرفته و ارکان خانواده پیریزی میگردد. بدیهی است نسلی که آرزومند زندگی در دنیایی است که متضمن امنیت و ثبات اجتماعی و همچنین پیشرفت نوع بشر میباشد، باید آمادگی و استقلالی در انتخاب شریک زندگی خود داشته و با دانایی نسبت به آن اقدام نماید…
مزایای ازدواج چیست؟
اگر این سؤال را از طبیعت انسان بپرسید پاسخهای متفاوتی به دست خواهد آمد… ولی بارزترین آنها به عقیده بعضی از متخصصین این است:
مردان زیادی ازدواج میکنند و مردانی که متارکه کردهاند دوباره ازدواج میکنند تا در حلقه پذیرفتهشدگان اجتماع باقی بمانند و این نکته بیانگر توانایی فوقالعادهی اجتماع برای مهار کردن مردان بیبندوبار است. (از کتاب آنچه زنان و مردان نمیدانند/ آلن و باربارا پیز /زهرا افتخاری/ نسل نواندیش)
اما واقعیت این است، هرکسی که اقدام به ازدواج مینماید، دلایل او سوای موارد فوق، باید با معیارهای او برای انتخاب همسر مطابقت داشته باشد. ولی اگر هدف از ازدواج که قسمتی از زندگی فرد را تحتالشعاع خود قرار خواهد داد و نیروهای او را به خود معطوف خواهد نمود، رسیدن به مقاصدی باشد که خارج از امر ازدواج نیز حصول آن ممکن است، چرا شخص خود را درگیر مخاطرات چنین مسئولیتی مینماید؟
بهراستی قهرمان داستان به چه دلیل این راه را برای زندگی خود انتخاب کرد؟
به نظر میرسد محدودیتهای خانواده و سپس اجتماع، از اینکه دختر به تنهایی برای ادامه تحصیل راهی سفر نگردد مبنای این تصمیم بوده است؛ اما بهراستی اگر شوق تحصیل در دختران منجر به اخذ چنین تصمیمی گردد خطرات آن تا کجا گریبان¬گیر آنها خواهد گردید؟ آیا انتخاب چنین راهی، با درگیر شدن به ازدواجی که پیامدهای آن صدماتی به او وارد نماید، نخواهد شد؟ به نظر میرسد این موضوع نیز یکی از دلایل طلاق باشد:
«برخی از صاحبنظران گفتهاند: «الگوی خانواده زنوشوهری دچار بحران شده است همهچیز در اواخر دهه ۶۰ اتفاق افتاد. در دهه ۷۰ میزان طلاق ناگهان افزایش یافت بر طبق آمار موجود در فرانسه در سال ۱۹۶۷ در طی یک سال ۳۰۰۰ طلاق گزارششده است در پایان دهه ۹۰ (۱۹۹۰) نرخ طلاق در فرانسه چهار برابر شد و ۱۱۰۰۰ طلاق در سال گزارششده است. گسترش طلاق بهصورت یک جنبش ابتدا در امریکا و در دهه ۵۰ شکل گرفت سپس به سمت اروپا کشیده شد. به نظر میرسد که این جنبش از شهرهای بزرگ به سمت شهرهای کوچک در حرکت بود… بر طبق آخرین آمار بهدستآمده، میزان طلاق در فرانسه ۴۰ مورد از ۱۰۰ مورد ازدواج گزارش شده است». (ژان فرانسوا دوروتیه، ۲۰۰۲)
بهراستی علت طلاق چیست؟
وقتی درباره طلاق صحبت میشود به مواردی چون اعتیاد و عدم تفاهم و از دست دادن شغل و مشکلات اقتصادی و اختلاف عقیده و… اشاره میگردد.
اگرصرفا این علتها را برای طلاق محسوب نماییم، به نظر یکجانبه و تنها با نگاهی آسیب شناسانه به پدیده طلاق نگاه شده است. جهت تجزیهوتحلیل عمیقتری از طلاق باید به ویژگیهای جامعه مدرن توجه نمود، در جامعه مدرن چه شرایطی به وجود آمده که طلاق را سبب شده است؟ (از کتاب انسانشناسی خانواده و خویشاوندی/ منیژه مقصودی/ چاپ شیرازه)
یکی از ویژگیهای جامعه مدرن، پویایی و شوق کسب دانش برای ارتقاء وجهه فردی و اجتماعی است که بهطور اعم سبب مقبولیت بیشتر افراد میگردد. وقتی از آزادی انتخاب حرف میزنیم منظور دو فردی هستند که دارای حقوق برابرند و حق استفاده از امکانات موجود برای بهتر زیستن را بدون اینکه محدودیتی احساس نمایند دارا میباشند و با وجود تفاوتهای زیستی و تربیتی، اهداف مشترکی برای یک پیوند موفق دارند. طبیعی است که دو فرد با دو فرهنگ متفاوت و متضاد در درک مفاهیم یکدیگر دچار مشکلاتی گردند که البته تفاوتها قابل درکند و میتوان با آنها کنار آمد اما تضادها مشکل و اغلب هرگز.
اگر شرایط معیار مطلوب برای ازدواج فراهم گردد و اهداف دیگر را تحتالشعاع فرد مورد منتخب خود قرار دهد، آن موقع میتوان با رجوع به قلب و احساس به وجود آمده، تصمیم گرفت و برای یکعمر برنامهریزی نمود. در غیر این صورت در انتظار تنشها و مصائبی که در پی ازدواج نابخردانه پیش خواهد آمد، یا باید سوخت و ساخت و یا به طلاق تن در داد.