به فروشگاه ساعتی در میدان رفته بودم فروشگاهی که اجناس لوکسی داشت و معلوم بود، هر کسی نمیتواند وارد آن شده و خرید کند. شرکتی که من در آن کار میکردم در کنار همان میدان بود و هر روز از جلوی این مغازه میگذشتم.
آن روز به سرم زد که به داخل مغازه بروم و دیدی به ساعتهایش بزنم. چون از پشت ویترین خیلی جذاب بودند. وقتیکه وارد مغازه شدم فروشنده بلافاصله پرسید چه نوع ساعتی در نظر دارم؟ من گفتم:
– میخوام فقط اونها رو ببینم… ولی بعد یکی از آن¬ها را از فروشنده خواستم. آن¬طرفتر صاحب فروشگاه که جوانی سی ساله به نظر میآمد، و مشتریان را نظاره میکرد از جا برخاست و جلو آمد.
آنرا از ویترین برداشت و روی میز گذاشت. من قدری آن¬را روی دستم امتحان کردم و بعد قیمت¬اش را پرسیدم. وقتی گفت سرم سوت کشید، ولی سعی کردم چیزی بهروی خود نیاورم. اما مثل این که قیافهام حسابی تابلو شده بود. ساعت را روی میز گذاشتم و با تشکر از مغازه خارج شدم. روزهای بعد حتی به آن طرف نگاه نمیکردم. از آن روز تقریباً هر روز صاحب فروشگاه را جلوی در مغازه میدیدم، انگار منتظر کسی بود.
– روزی در شرکت مشغول کار بودم که او وارد شد و به اتاق رئیس شرکت رفت. بعد صدای خوش¬و¬بش آنها بهگوشم رسید. فهمیدم که آن¬ها همدیگر را به خوبی میشناسند.
– نیم ساعتی که در اتاق بود بهقدری آرام با یکدیگر صحبت میکردند که صدایی شنیده نمیشد. اما ناگهان در اتاق باز شد و هر دو خارج شده به طرف من آمدند. رئیسم ما را به همدیگر معرفی کرد. ما که قبلاً همدیگر را دیده بودیم سلام و احوالپرسی کردیم و بعد او گفت اگر ممکن باشد در فرصتی با یکدیگر بیشتر آشنا شویم. پیشنهاد او برای من غیرمنتظره بود چون بدون هیچ شناختی پاسخ دادن مشکل و تقریباً غیرممکن بود. برای همین با لکنت گفتم:
– معذرت میخوام، برای من مقدور نیست. اما او با اصرار از من خواست که در این مورد با خانواده صحبت کنم و خانوادهها با هم آشنا بشوند.
از صداقت او خوشم آمد. پیدا بود که قصد خیری داشت و نباید درخواست او را بیجواب میگذاشتم. او کارت ویزیت خود را از جیب بیرون آورد و درحالیکه آن را به من میداد با خوشحالی خداحافظی کرد و رفت.
من که در خانوادهای بزرگ شده بودم که هر نوع ارتباطی باید به طریق سنتی انجام میگرفت. لازم دیدم موضوع را با پدر و مادرم در میان بگذارم. آن شب درحالیکه همه در هال منزل جمع بودیم و مامان مشغول آماده نمودن شام بود، من داستان را مطرح کردم و بعد سؤالات شروع شد. یک خط در میان مامان و بابا سؤالپیچم کردند. چون هیچ شناختی از او نداشتند، بابا مخالفت کرد. اما مامان که مشغول هم زدن آشِ در حال قلقل زدن بود، با صدای بلند گفت:
– خوب بابا دیدنش که ضرری نداره اگر پسندیدیم که دربارهاش تحقیق میکنیم و اگر نه او را به خیر و ما را به سلامت.
با این قطعنامهای که مامان صادر کرد پدرم تسلیم شد، و درعینحال قرار گذاشتند، که هم پدر قبل از آمدنش درباره او تحقیق بکند و هم اینکه من موافقت خانواده را به او اعلام کنم. روز موعود فرا رسید و سامان همراه مادر و پدرش درحالیکه دسته گل بزرگی در دست داشتند آمدند.
آن شب تمام گفتگوها دور و بر خواستگاری و عقد و عروسی دور زد و درنهایت قرار عقد و تاریخ عروسی هم گذاشته شد. به همین سادگی.
مراسم نامزدی بسیار سادهای برگزار شد و ما توانستیم آزادانه معاشرت کنیم. در این موقع بود که قدری به خصوصیات اخلاقی یکدیگر پی بردیم. گرچه گاهی ایدههای همدیگر را قبول نداشتیم، اما با این تصور که بعدها در زیر یک سقف میتوانیم به تفاهم برسیم به این موضوع اهمیت نمیدادیم. یک روز ضمن صحبت درباره زندگی و آینده، اشاره کرد که با کار کردن من در خارج از منزل موافق نیست، به این دلیل که با جور بودن اوضاع مالی او بهتر است از وقتم طور دیگری استفاده کنم. من که همیشه استقلال مالی برایم اهمیت داشت و از شغلم هم راضی بودم ابتدا مقاومت کردم. اما چون او در شأن خود نمیدید که همسرش با حقوق مختصر در شرکت دوستش شاغل باشد، برای این که تفاهم نشان داده باشم، با بیمیلی استعفا دادم. او خوشحال از این پیروزی، با غرور زیاد مقدمات عروسی را آماده نمود و ما طی مراسم باشکوهی ازدواج کردیم. روزهای خوش ماهعسل و اوایل زندگی بهسرعت سپری شد و زندگی واقعی ما آغاز گردید.
چند هفته بیشتر نگذشته بود که متوجه اختلاف سلیقه و عدم تفاهم فراوانمان شدیم. آنچه را که او میپسندید برای من خسته کننده و دشوار، و آنچه را که من میپسندیدم او متنفر بود و به تمسخر میگرفت. ابتدا سعی کردم با او کنار بیایم. از چیزهایی که دوست داشتم صرفنظر میکردم اما بهقدری، او در برآورده نمودن خواستهای خود اصرار میکرد، که کمکم برای من غیر قابل تحمل شده بود. با شروع اختلافات، پی بردم که بدون توجه به اختلافات جزئی در دوران نامزدی و شناخت خصوصیات او دلباخته یکدیگر شده بودیم، آنهم در یک لحظه، اما عشق حقیقی، هرگز در ما به وجود نیامده بود. عشقی که باید پایههای زندگی را در طول عمرمان مستحکم میداشت. روزی نبود که بر سر مسائل ساده با یکدیگر جروبحث نداشته باشیم. تصور اینکه باید با کسی به سر برم که هیچ نقطه مشترکی با او نداشتم پشتم را میلرزاند.
سامان مرد بدی نبود اما ازدواج هیچ تغییری در عادتهایش نداده بود. ابداً کوتاه نمیآمد، ولی توقع او از من به خاطر گذشتن از هر آنچه که دوست داشتم بسیار خودخواهانه بود. عاقبت روزی از تصمیم خود بر جدایی، او را مطلع کردم. ابتدا از این حرف من یکه خورد ولی از آنجایی که خود او هم به این نتیجه رسیده بود، بهتر دیدیم تا بیشتر از این صدمه ندیدیم با توافق از یکدیگر جدا شویم.
آن روز آخرین روزی بود که در منزل خودمان بودم.
چمدانم را بستم، غم جدا شدن قلبم را میفشرد و گاه اشکهایم بدون اراده سرازیر میشد. همسرم را دوست داشتم اما خودخواهی او امانم را بریده بود. در این موقع زنگ تلفن من را به خود آورد. مادر سامان بود. سلام کردم او بامحبت شروع به احوالپرسی کرد. ناگهان بغض گلویم را گرفت و مانع حرف زدنم شد. او پیدرپی سؤال میکرد. میدانستم که موضوع زندگی ما را میداند. اما راجع به آن مستقیم حرفی نمیزد و باحالتی نوازشگرانه با من صحبت کرد و در ضمن ما را برای شام دعوت نمود. من به بهانه کارهای عقب افتاده منزل دعوت او را نپذیرفتم. اما اصرار او مانع مقاومت من شد و قبول کردم. بالاجبار به سامان زنگ زدم و اطلاع دادم، او هم مثل من با بیمیلی قبول کرد. آن شب، پدر و مادر سامان با گرمی به استقبال ما آمدند و مادر با من روبوسی کرد. یک لحظه احساس کردم شاید او از موضوع خبر ندارد، وگرنه چطور ممکن است مادر شوهری با اطلاع از جدایی عروس و پسرش با این گرمی او را بپذیرد. عموی سامان هم که مرد محترم و وارستهای بود، با همسرش آنجا بودند. پس از سلام و احوالپرسی از هر دری سخن رفت. در این موقع مادر گفت که باید سری به آشپزخانه بزند و شام را آماده کند، زنعمو هم به بهانه کمک به جاری خود رفت. در این موقع تلفن زنگ زد و پدر هم برای جواب دادن به تلفن ما را ترک کرد. عمو ماند و من و سامان. به نظر میرسید که اوضاع برای یک گپ دوستانه آماده شده است. عمو جان پرسید:
– خوب بچهها تعریف کنید ببینم چه کار میکنید؟ هردو با کمی مکث به ترتیب گفتیم:
– ممنون میگذره. عمو با کنجکاوی بیشتر گفت:
– اوضاع خوبه؟ و اشاره کرد، راستش چیزهایی شنیدم میخوام بدونم مشکلتون چیه میتونم کمکی بکنم؟
سامان که خجالت کشیده بود و انتظار نداشت عمو این موضوع را پیش بکشد خواست طفره برود. عمو رویش را به من کرد و سؤال خود را تکرار کرد. بهتر دیدم که مختصری توضیح بدهم.
– عمو جان ما به این نتیجه رسیدیم که با هم تفاهم نداریم و بهتر است تا مشکلات بیشتری پیش نیامده از یکدیگر جدا شویم. عمو جان گفت:
– جدا بشید؟ به همین زودی به این نتیجه رسیدید؟ دخترم مگه ازدواج پیراهنه که هر وقت نخواستید عوض کنید؟ گفتم:
– پس به نظر شما وقتی دو نفر اختلاف سلیقه دارند چه باید بکنند، باید ادامه بدهند و بعد از چند سال با چند بچه قد و نیم قد طلاق بگیرند؟
سامان هم به دنبال صحبت من ادامه داد:
– با این حرف شهلا موافقم باید هر چه زودتر خود را از یک زندگی سراسر محنت و ناراحتی نجات بدیم. عمو گفت:
– البته با اون عجلهای که ازدواج کردید این روزها را هم پیشبینی میکردم اما خوب، کاری است که شده، اصلاً مشکل شما در حال حاضر چیه؟
من که دلم از دست سامان پر بود گفتم:
– چه اشکالی از این بالاتر که سامان یادش رفته ازدواجکرده، زن گرفته، خیال میکنه هنوز مجرده و هر طوری که خودش دوست داره باید زندگی کنه و…
سامان که تابهحال ساکت بود، این بار به حرف آمد و گفت:
– من یادم رفته؟ یا شما که فکر نمیکنی حالا که خانم خانه هستی مسئولیتهایی داری؟ من جواب دادم:
– آخه من در این یک سال چه کوتاهی کردم، عمو که دید جروبحث ما دوتا در حال بالا گرفتن است و من هنوز جواب سؤالم رو نگرفتهام حرف او را قطع کرد و گفت:
– نه دخترم وقتی دو نفر در حضور خداوند با آیات الهی پیمان میبندند، باید بدانند، نهتنها جسماً با یکدیگر متحدند بلکه روحاً هم این اتصال حاصل شده، پس باید تلاش کنند که این پیمان را حفظ کنند، چون مقدسه. با گذشت بیشتر از خطاهای همدیگر، تا میتونن چشمپوشی کنن، یا با محبت به همدیگر تذکر بدهند.
از هم نرنجند چون این زندگی مال هر دو است، با احترام به خواستههای هم سعی کنند بهتر همدیگه رو بشناسند. اگر این دانایی رو پیدا کنند، هرگز ماهیت عشقشون رو فراموش نمیکنند بلکه هر بار پدیده تازهتری از اون در روابطشون ظاهر میشه. خوب حالا سامان بگو نظرت چیه؟ با این حرف من موافقی؟
سامان که تحت تأثیر قرارگرفته بود گفت:
– عمو جان دقیقاً درست میگید تنها کاری که من در این یک سال نکردم همین تلاشیه که شما گفتید.
عمو جان گفت:
– عشق درواقع صورت هیجانی محبته، باید با در نظر گرفتن واقعیتهای وجودی همسرت به خواستههاش احترام بیشتری میگذاشتی.
من که هاج و واج به سامان چشم دوخته بودم و به اعترافات او گوش میکردم،. انگار فراموش کردم چه تصمیمی داشتم. در این موقع عمو جان رویش را به من کرد و گفت:
– شهلا جان نظر تو چیه؟ انگار زبانم بند آمده بود به سختی گفتم حرفای شما کاملاً درسته و به آرامی گفتم:
– من هم باید تحمل میکردم و عجولانه در مورد همسرم قضاوت نمیکردم تا کمکم هم دیگه رو بهتر بشناسیم. عمو جان که موفق شده بود مجدداً قلبهای ما را به یکدیگر پیوند دهد، خندهای کرد و گفت:
– پاشید برید سرخونه و زندگی شیرین تون و قدر یک¬ دیگه رو بدونید. بعد با صدای بلند رو به آشپزخانه کرد و گفت:
– خانمها نمیخواهید به ما شام بدید؟ بابا گرسنمون شد. در این موقع مادر با دیس پلو و زنعمو با ظرف تهدیگ از آشپزخانه بیرون آمدند و اعلام کردند:
– شام حاضرِ بفرمائید. عمو جان با خنده برخاست و بهطرف میز شام رفت و سامان هم درحالیکه دست من را بامحبت گرفته بود، باهم به آن سمت رفتیم.
نکاتی پیرامون داستان ماهیت عشق:
اختلافسلیقه و عدم تفاهم در این سالهای اخیر، معمولیترین دلیلی است که برای طلاق در محاکم و دادگاههای حمایت خانواده مطرح میگردد، که اغلب یا ناشی از عدم شناخت کافی طرفین و یا ناسازگاری و یا تفاوتهای تربیتی و یا نگرشهای سنتی که یکی از ویژگیهای آن محدودیت انتخاب آزادانه است و یا دلایل بیشمار دیگری که قابلبررسی است.
اما بهطور خلاصه دو مورد عمده بیش از هر چیز دیگر اغلب ازدواجها را به طلاق میکشاند.
۱٫ ناآگاهی از تفاوتهای جنسیتی بدون برتری و یا کمتری یکی بر دیگری.
۲٫ عدم توجه به هدف تشکیل خانواده و ارزشهایی که در این انتخاب باید ملحوظ گردد.
گرچه دلایل ریزودرشت بسیاری را میتوان برای طلاق ذکر نمود اما مهمترین موردی که به نظر میرسد ریشه و اساس هر اختلاف زناشویی است، میتوان به این دو مورد اشاره نمود. زیرا کمتر مسئلهای است که نتوان آن را با درایت و سازگاری و محبت و احترام حل نمود، مگر مواردی که ریشه در بیماریهای شخصیتی و روانی و یا مشکلات تربیتی چون بزهکاری و اعتیاد و یا عدم شناخت کافی برای تشکیل یک زندگی مشترک از این دست داشته باشد.
تفاوتهای جنسیتی به این معنا که زن و مرد تفاوتهای روحی بارزی دارند که ناشی از خلقت آنها است. بررسی این تفاوتها در درک وضعیت روحی زن و مرد نسبت به یکدیگر بسیار مهم بوده از بروز بسیاری از برخوردهای ناشی از عدم درک متقابل جلوگیری مینماید. بهعنوانمثال کلمه عشق برای مرد یک مفهوم و برای زن مفهوم دیگری را تداعی میکند و یا اصولاً چیزهای موردعلاقه مردان و زنان با یکدیگر کاملاً متفاوت است اگر بهخوبی در این مورد دقت کنیم میتوان به نوع ورزش و یا غذا و یا اشیاء و یا نوع معاشرت و طریق ایجاد رابطه و یا کتابهای موردمطالعه و یا متفاوت بودن موضوع صحبت در جمع مردان و زنان و یا موارد بسیار دیگری اشاره نمود که اگر هر زن و مردی با این تفاوتها آشنا باشند، بسیاری از اختلافات زناشویی مبتنی بر عدم تفاهم، بهصورت تفاوت ناشی از جنسیت ظاهر میگردد نه اختلاف عقیده و یا عدم درک متقابل. در این صورت پیوند زندگی همسرانی که با هدف تشکیل زندگی و بر اساس عشق متقابل، خود را ملزم به حفظ آن میدانند که انتظارات خود را بر اساس درک روحیه طرف مقابل قرار دهند، نه خواستهای خودخواهانه خود. حتی در بین همسرانی که با تفاهم کامل با یکدیگر ازدواج نمودهاند نیز تا حدودی میتوان این تفاوتها را در تمام مسائل زندگی آنها مشاهده نمود.
بهطورکلی در بین همسران، انواع مختلف رفتارها را با توجه به عمر زندگی مشترک آنها میتوان مشاهده کرد، یا روابط بر اساس سلطه و در مقابل، حالت انفعالی طرف دیگر میباشد، و یا بر اساس احترام متقابل و مشورت و قبول منطقی نظر دیگری.
در نوع دوم معمولاً افراد خانواده با روحیه شادتر و بصیرت بیشتری مسائل خود را حلوفصل نموده و مشکلات برخورد عقاید متضاد در آنها کمتر است. درصورتیکه در نوع اول احساس مغبونی و مظلوم واقعشدن جزئی از عقدههای درونی افراد خانواده گردیده، که در این صورت دیر یا زود پیامد آن دامن خانواده را خواهد گرفت.
ناسازگاری و عدم تحمل عقیده، یکی دیگر از مشکلاتی است که ناشی از مهم دانستن خود و ریز دیدن طرف مقابل است. آنچه باید بیش از هر چیز دیگر آن را تمرین کنیم خوب گوش کردن و سنجیدن و یا تأمل در عقیده دیگری است. قضاوت عجولانه و رد کردن نظر توأم با هیاهو، نهتنها تصمیمی را تحقق نخواهد بخشید بلکه منجر به مشاجرات بیمنتها میگردد که ضرر و زیان تصمیم غالب را، در آینده متوجه صاحب آن خواهد نمود.
این عامل یا مربوط به خصوصیات اخلاقی و عادات رفتاری است و یا ناشی از عدم شناخت کافی طرف مقابل است. گرچه این نظر در ذهن متبادر میگردد که عدم شناخت خصوصیات اخلاقی، منجر به ناسازگاری میگردد، اما گاهی اوقات، وجود شناخت نیز، در تغییر عادات رفتار نقش مؤثری ایفا ننموده و یکی با خودخواهی و تسلط، اصرار بر رأی خود نموده و مانند زورآزمایی در صحنه جنگ، با لجاجت و پرخاش، سعی در غلبه و منکوب نمودن طرف دیگر مینماید. البته شکی نیست که هرچه شناخت طرفین از یکدیگر بیشتر باشد، احتمال تلاش برای تطبیق رفتار بیشتر خواهد بود اما این در صورتی است که جنبههای دیگر عاطفی و احساسی در به ثمر رساندن این تلاش مداخله نموده، شناختن حق همسر در انتخاب نوع زندگی و محترم داشتن آرا و نظر وی در فرهنگ روابط فیمابین ملحوظ شده باشد. در غیر این صورت بروز نارضایتی یکی از مسائلی است که دامنه مشاجرات را وسیعتر مینماید.
در مورد داشتن هدف از تشکیل زندگی مکرراً متونی نگاشته شده اما نکته قابلذکر در این داستان این است که وقتی دو نفر و معمولاً در ازدواجهای نیمه سنتی و امروزی فقط به دیدن و پسندیدن ظاهر یکدیگر اکتفا مینمایند، بروز مشکلاتی مانند عدم تفاهم و یا سوءتفاهم و انتظارات غیرمعقول قابل پیشبینی است. لذا برای پیشگیری از چنین مواردی، آشنایی با فرد موردنظر و خانواده وی و هماهنگی در همه ابعاد روحی و اخلاقی و فرهنگی ضروری است. در چنین شرایطی است که میتوان انتظار زندگی موفق و سالمی را داشت. و از بروز طلاق و جدایی پیشگیری نمود.